حرف‌هایم

«و مالحیاة الدنیا الا لعب و لهو و للدار الاخرة خیر للذین یتقون افلا تعقلون »( انعام - ۳۲)

«و ما هذه الحیاة الدنیا  الا لهو و لعب و ان الدار الاخرة لهی الحیوان لو کانو یعلمون» ( عنکبوت - ۶۴)

«انما الحیوة الدنیا لعب و لهو و ان تومنوا و تتقوا یوتکم اجورکم و لا یسئلکم اموالکم» ( محمد - ۳۶)

 

همان‌طور که ملاحظه می‌کنید در قرآن آمده که زنده‌گی دنیا بازی است! مثل بچه‌ها که بازی می‌کنن و کمی فکر می‌کنن جدیه اما پسِ ذهن‌شون می‌دونن که زود تموم میشه. بازی است آقا جان بازی!

 

beidagh.blog.ir

حدود هشت ماه پیش در وب‌لاگ کلاس دانش‌گاه‌مون مطلبی رو گذاشتم با عنوان « فیدلی، نرم‌افزاری برای مدیریت زمان ». اون موقع نیاز به آشنایی با این نرم‌افزار رو به شدت بین بچه‌ها احساس می‌کردم و اون رو نوشتم. حالا بد ندیدم که در وب‌لاگ خودم هم منتشر کنم، شاید عده‌ای رو از گشتن‌های بی‌هوده نجات بده، ضمن این‌که وب‌لاگ‌های کم‌به‌روزشونده‌ای مثل وب‌لاگ من! به فراموشی سپرده نشن. کامل‌ش رو در ادامه بخونید..


برای خودم زیاد می‌نویسم.. یعنی گه‌گاه باری رو از رو دوش ذهن و دل‌م روی کاغذ پیاده می‌کنم تا ببینم چی به چیه اصن. توی این پیاده‌سازی‌ها خود به خود تحلیل رخ میده و نتیجه‌گیری، چیزی که اگر ذهن رو به حال خودش رها می‌کردم هیچ وقت فرصت بروز و رخ دادن پیدا نمی‌کرد. حرف زدن، خلوت کردن، فکر کردن، نوشتن و محاسبه‌ی نفس، همه کمک می‌کنن این انسان ظاهری که فکر می‌کنیم هستیم، به اون چیزی که واقعا هستیم نزدیک‌تر بشه. کاری که روان‌شناس و مشاور و مسالک دینی و عرفانی گاها داعیه‌دار انجام‌ش هستن..

این‌ها رو برای این گفتم تا به مطلب دیگه‌ای برسم. خواستم بگم خیلی دوست دارم توی بلاگ‌م بنویسم، آدم‌های دیگه ببینن و یک ارتباط مجازی بین من و اون‌ها شکل بگیره، و به نوعی فرصت بروز و ظهور درون‌م رو برای آدم‌های دیگه داشته باشم. چیزی که توی این فضای مبتنی بر اچ‌تی‌ام‌ال خیلی راحت‌تر از دنیای مبتنی بر برخورد حقیقی رخ میده! چیزی شبیه گفتن حرف‌های در گوشی از پشت آیفون به پدرت ( شبیه یکی از سریال‌ها! )

دفترچه نویسی

سلام

بیش‌تر دنبال بهونه می‌گشتم برای نوشتن. دلم برای نوشتن تنگ شده است، شدید...!

دلم برا پست‌های قدیمی وب‌لاگم تنگ شده. پست‌هایی که شدیدا بدون سانسور و دلی بود. پست‌هایی که خیلیاش حاصل احساسات زودگذر و بعضا حرف‌های فروخورده بود. معمولا وقتی بهونه‌ای برای نوشتن پیدا نمی‌کنم میرم از اول همه‌ی پست‌هامو مرور می‌کنم. گاهی خنده‌م می‌گیره از حرف‌های خودم و گاهی عرق شرم می‌ریزم از حرف‌های حساب نشده‌م، اما هیچ‌کدوم رو پاک نمی‌کنم چون معتقدم این بلاگ شخصی، سیر تغییر منو باید نشون بده. صادقانه.

 

برو بیرون دیگه!

ظاهرا قرار است همه‌ی کارهای ما در نهایت به نمودی بیرونی تبدیل شود. این نمود بیرونی تا حد امکان باید کامل باشد. یعنی تا جایی که می‌توانیم بایستی آن را به کمال‌ش نزدیک کنیم. منظور از نمود بیرونی همان نمود مادی است که درک‌ش می‌کنیم. البته نمی‌توان تاثیرات غیب و شهادت را بر هم نادیده گرفت. اما چاره چیست؟ چیزی که در این عالَم مورد قضاوت قرار می‌گیرد همین نمود مادی است. مثلا اسکناس، مثلا موس، مثلا لپ‌تاپ. این‌ها تولیدات اندیشه‌ها، علم‌ها و تلاش‌هاست که به نمودهایی بیرونی تبدیل شده‌اند.

حال نمی‌دانم چرا من انگیزه و ذوق زیادی برای ایجاد یکی از این نمودهای بیرونی ندارم و خیلی دوست دارم که در همان اندیشه‌ها غور کنم. دوست دارم برای همیشه در این اقیانوس بی‌انتها غرق باشم و بگردم، دوست دارم انواع و اقسام صدف‌ها را ببینم و بشناسم و لمس کنم، اما فکر این‌که با مروارید آن‌ها چه جواهراتی می‌توان ساخت و برای مردم خشکی برد، مرا چنان تحریک نمی‌کند.

فکر می‌کنم بیش از هر چیز، موجودی به نام نیاز است که موجب حرکت می‌شود، و همین بی‌نیازی است که فرد به ظاهر مملو را به خودکشی و خلاصی از این سکون دائم متمایل می‌کند.

باید راهی پیدا کرد برای ترغیب به حرکت، یا به قول علی حاجی اکبری:  «حضرت حرکت علیه‌السلام»

 

بیا بیرون لطفا

روییِ صندلی اتوبوس‌ جدیدها سفت است. با گذر زمان گوبیده شده و پا را اذیت می‌کند. نشسته‌ام روی یکی از همین‌ها، در زمان متوقف شده‌ی میدان آزادی.. اگر از بالا به میدان آزادی نگاه کنی، چه عکس بگیری چه فیلم توفیری نمی‌کند. انگار لحظه‌ای را فریز کرده‌اند از بس هیچ چیز از جای‌ش تکان نمی‌خورد. ماشین‌ها هم‌چون سوسک‌های آهنی که فقط قادر به درک دو بعد هستند به زمین میخ‌کوب شده و چپ و راست و پشت و جلوشان بسته است.هر طرف که شروع به حرکت می‌کند، مسیرهای دیگر مانند چرخ‌دهنده‌هایی متصل به هم به دنبال آن راه می‌افتند.. میدان آزادی را بی‌خیال. خودم میان اتوبوس روی صندلی‌ای که هم‌چون قالی سلیمان بالاتر از صندلی‌های دیگر به پرواز درآمده به سختی نشسته‌ام. به خاطر کوتاهی پشتی سر، سرم را زیر می‌اندازم تا هم در حالتی استیبل به خواب بروم، هم این‌که سر به زیر به نظر بیای‌م!.. چشمان‌م که گرم می‌شود دنیا در ذهن‌م دوران‌های متعدد و پشت سر هم، حول محور راه‌روی اتوبوس می‌کند و این همان حالتی است که قدیم‌تر می‌گفتند "دنیا دور سرم می‌چرخد". به مبدا حرکت فکر می‌کنم که زمانی خود برای‌م مقصدی بزرگ بوده است. جایی که قرار است به ناچار آینده‌ی انسان‌ها درش رقم بخورد. مکانی افسانه‌ای به نام دانش‌گاه. به مبدئی فکر می‌کنم که هر روز درش ساعت‌های بی‌هوده‌گی را  با موفقیت پشت سر می‌گذارم و مقام اول خاورمیانه را مال خود می‌کنم.  "دانش           گاه"  جایی است که انتزاع‌ش را دوست دارم و فکر دانش‌اندوزی درش وجودم را قل‌قلک می‌دهد، اما هیچ‌گاه فکر از مرحله‌ی قل‌قلک دادن فراتر نمی‌رود و اگر زیادی در فکرها فرو روی آن‌قدر قل‌قلک‌ت می‌دهد که از خنده روده‌بُر شوی و فااااااتحه!

صندلی اتوبوس گاهی مثل صندلی الکتریکی برای محکوم اعدامی است و گاهی مثل تخت پادشاهی برای شاه‌زاد‌ه‌ای جوان.. روی صندلی اتوبوس، در ساعت شش غروب، هنگامی که امیدهای روز به پایان رسیده و توشه‌ی شبانه‌ات را در کوله‌ات انباشتی، (دقت کنید..دارم ادای ویکتور هوگو رو درمیارم!).. سلول‌های بدن‌ت هم دست از کار می‌کشند و روی صندلی اتوبوس تو را با تفکرات‌ت تنها می‌گذارند. گاهی از فرط سرخوشی بر همان تخت مثالی حکومت می‌کنی و گاهی اندوهی پنهان با سرپوشی سیاه و چهره‌ای مخوف ایستاده تا جریان الکتریسیته را با دقت از بدن‌ت عبور دهد و تو به خواب می‌روی...

 از بخت بد اتوبوس مثل‌ روزهای قبل به ایست‌گاه می‌رسد. چاره‌ای نیست باید بیدار شوم..

 


چند وقتیه که یه سوال بزرگ زنده‌گیم رو در شبهه‌ای مردانه فرو برده! شبهه‌ای بزرگ..

چند وقتیه که از خودم می‌پرسم علت آفرینش چیه؟ یعنی اگر خداوند دست به خلقت نمی‌زد چی می‌شد؟ حالا که خلقت انجام شده چه مزیتی نسبت به قبلش داره؟ قبل از این‌که چیزی توسط خداوند خلق بشه چی بوده؟!! چه‌طوری یهو یه چیزهایی به وجود اومده؟ 

البته همین‌طور بی‌خود و بی‌جهت این سوالا به ذهنم نیومده. تو این چند ماهه درگیر یک سری مسائل بودم که زنده‌گیم رو خیلی تحت تاثیر قرار داده. مسائل اساسی که هنوز نتونستم برای خودم حل‌شون کنم. روابط‌م با دیگران کم‌کم داره برام به کابوس تبدیل میشه. محیط‌ها، آدم‌ها، کارها، آداب و رسوم و عقایدی که به شدت با من در تعارضن، به شدت من رو احاطه کردن و عن قریبه که من رو هم در خودشون فرو ببلعن! همین مسائل باعث شده که من این سوال رو هر لحظه از خودم بپرسم. واقعا دلیل خلقت چی بوده؟ خداوند چه هدفی رو از این کار در نظر داشته؟ پاسخ به این سوال شاید بتونه جواب خیلی از سوالای منو بده.. من واقعا نمی‌دونم چه‌طور باید با انسان‌های دیگه تعامل کنم!!

از هر کسی هم این سوال رو می‌پرسم کسی نیست که یک جواب درست و درمون به آدم بده، جواب‌های هیج‌کدوم برای من قانع کننده نبوده.

نکته‌ی جالبی هم تو این قضیه هست. من وقتی این سوالا رو می‌پرسم، از درون احساس خجالت می‌کنم در مقابل خدا! ولی چه میشه کرد؟ مگه ابراهیم خلیل با اون درجه از ایمان از خدا نخواست که زنده شدن مرده‌گان رو نشون‌ش بده تا قلبش آرامش بگیره؟ خب ما هم دل داریم دیگه...!

نقشه‌برداری نظامی: برای تهیه نقشه‌های نظامی و تعیین نقاط مهم استراتژیکی یک منطقه و برای اهداف نظامی و آرایش و استقرار نیروهای رزمنده و مواضع تعرضی و دفاعی با مقیاس بزرگ مورد استفاده قرار می‌گیرد.

منبع: ویکی پدیا

 

یک نمونه:

یک شب مانده بود به عملیات. قرار بود فرمانده‌ی لشگر و رده‌های پایین‌تر بیایند در خود مقر دیدگاه. آن شب تمام وضعیت‌ها باید چک می‌شد برای فردا شب که عملیات داشتیم.

چند دقیقه‌ای طول کشید تا همه آمدند. بعد از خواندن چند آیه از قرآن فرمانده‌ی لشکر شروع کرد به صحبت. از چهره و لحن صداش معلوم بود خیلی نگران است. جای نگرانی هم داشت؛ زمین عملیات پیچیده‌گی‌های خاص خودش را داشت. روی همین حساب احتمالش می‌رفت که هر کدام از فرمانده‌هان، مسیر را گم کنند و نتوانند از پس کار بربیایند.

وقتی نقشه را روی زمین پهن کردند، نگرانی فرمانده‌ی لشگر و بچه‌ها بیش‌تر شد. فرمانده‌هی لشگر داشت از قطب‌نما و این‌جور چیزها حرف می‌زد. ما فقط یک شب فرصت داشتیم. تصمیم‌گیری در آن زمان کم، با آن شرایط حساس، واقعا کاv شاقی بود برای فرمانده‌هی لشگر.

در این مابین عبدالحسین چهره‌ای آرام‌تر از بقیه نشان می‌داد. حرف‌های فرمانده‌هی تمام شد. از حال و هوایش معلوم بود که هنوز نگران است. عبدالحسین رو کرد به او و آرام گفت: آقا مرتضی! گفت: جانم. عبدالحسین کمی آمد جلوتر. خیلی خون‌سرد گفت: برای فردا شب احتیاجی نیست که من با نقشه و قطب‌نما برم.

همه براشان سوال شد که او چه می‌خواهد بگوید. به آسمان، و به شب اشاره کرد و گفت: فقط یک " یا زهرا(س) " و یک " یا الله " کار داره که ان شالله منطقه رو از دشمن بگیریم. عبدالحسین حرفش را طوری با اطمینان گفت که اصلا آرامش خاصی به بچه‌ها داد. یعنی تقریبا موضوع پیچیده‌گی زمین و این حرف‌ها را تمام کرد. از آن به بعد بچه‌ها با امید بیش‌تری از پیروزی حرف می‌زدند.

شب عملیات حاج عبدالحسین توانست زودتر از بقیه و با کم‌ترین تلفات هدف را بگیرد؛ با وجود این‌که منطقه‌ی عملیاتی او زمین پیچیده‌تری هم داشت. همان‌طور که گفته بود یک توسل لازم داشت..

منبع: خاک‌های نرم کوشک،"یک توسل"، از زبان سید حسن مرتضوی (با اندکی تصرف)

کاش می‌شد صدای پشت احادیث را شنید..

لهجه‌ای عربی، آرامشی قدسی، چهره‌ای نورانی، صلابتی اطمینان‌بخش..

لب‌خندی شکرین، اخمی از سر دل‌سوزی، عبایی بلند، محاسنی در هم پیچیده...

چشمانی نافذ، دستانی محکم، صدایی گرم، فریادی تکان‌دهنده...

کاش می‌شد دید صاحب سخن را... خود را در آغوشش گرمش انداخت.. زار زد...

کاش می‌شد جلوشان به خاک افتاد، دامان‌شان را گرفت، دعای توسل خواند...

تنها از این می‌ترسم که به سرنوشت کوفیان دچار شویم.. کوفیان هم امام غایب را خوب اطاعت می‌کرند..هزاران نامه برایش می‌نوشتند. اما هنوز امام‌شان نیامده، فرستاده‌اش را از دارالحکومه به زیر انداختند.. خدا کند کوفی نشویم..

خوب به دستانش نگاه کن.. این نه جلوه‌های ویژه‌ی سینما است، نه یک مخلوق استثنایی که تصاویرشان در مجلات پر است. دستانی است متعلق به یک کودک، شاید هم یک نوجوان.. یک کودک مثل دیگر کودکانی که در اطرافت هستند، یک آفریده‌ی خداوند. خوب به او نگاه کن...

 

.

.

.