مثل روز قبل برگرفته شده از beidagh.blog.ir
روییِ صندلی اتوبوس جدیدها سفت است. با گذر زمان گوبیده شده و پا را اذیت میکند. نشستهام روی یکی از همینها، در زمان متوقف شدهی میدان آزادی.. اگر از بالا به میدان آزادی نگاه کنی، چه عکس بگیری چه فیلم توفیری نمیکند. انگار لحظهای را فریز کردهاند از بس هیچ چیز از جایش تکان نمیخورد. ماشینها همچون سوسکهای آهنی که فقط قادر به درک دو بعد هستند به زمین میخکوب شده و چپ و راست و پشت و جلوشان بسته است.هر طرف که شروع به حرکت میکند، مسیرهای دیگر مانند چرخدهندههایی متصل به هم به دنبال آن راه میافتند.. میدان آزادی را بیخیال. خودم میان اتوبوس روی صندلیای که همچون قالی سلیمان بالاتر از صندلیهای دیگر به پرواز درآمده به سختی نشستهام. به خاطر کوتاهی پشتی سر، سرم را زیر میاندازم تا هم در حالتی استیبل به خواب بروم، هم اینکه سر به زیر به نظر بیایم!.. چشمانم که گرم میشود دنیا در ذهنم دورانهای متعدد و پشت سر هم، حول محور راهروی اتوبوس میکند و این همان حالتی است که قدیمتر میگفتند "دنیا دور سرم میچرخد". به مبدا حرکت فکر میکنم که زمانی خود برایم مقصدی بزرگ بوده است. جایی که قرار است به ناچار آیندهی انسانها درش رقم بخورد. مکانی افسانهای به نام دانشگاه. به مبدئی فکر میکنم که هر روز درش ساعتهای بیهودهگی را با موفقیت پشت سر میگذارم و مقام اول خاورمیانه را مال خود میکنم. "دانش گاه" جایی است که انتزاعش را دوست دارم و فکر دانشاندوزی درش وجودم را قلقلک میدهد، اما هیچگاه فکر از مرحلهی قلقلک دادن فراتر نمیرود و اگر زیادی در فکرها فرو روی آنقدر قلقلکت میدهد که از خنده رودهبُر شوی و فااااااتحه!
صندلی اتوبوس گاهی مثل صندلی الکتریکی برای محکوم اعدامی است و گاهی مثل تخت پادشاهی برای شاهزادهای جوان.. روی صندلی اتوبوس، در ساعت شش غروب، هنگامی که امیدهای روز به پایان رسیده و توشهی شبانهات را در کولهات انباشتی، (دقت کنید..دارم ادای ویکتور هوگو رو درمیارم!).. سلولهای بدنت هم دست از کار میکشند و روی صندلی اتوبوس تو را با تفکراتت تنها میگذارند. گاهی از فرط سرخوشی بر همان تخت مثالی حکومت میکنی و گاهی اندوهی پنهان با سرپوشی سیاه و چهرهای مخوف ایستاده تا جریان الکتریسیته را با دقت از بدنت عبور دهد و تو به خواب میروی...
از بخت بد اتوبوس مثل روزهای قبل به ایستگاه میرسد. چارهای نیست باید بیدار شوم..
- ۹۳/۰۸/۲۵