حرف‌هایم

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

قصه عاشورا نقل یک روز و دو روز نیست ها. از خیلی وقتِ پیش شروع شده بود. درست نیم قرن پیش. پیش از آنکه سری بریده شود،پهلویی شکسته شد..عاشورا از همان موقع شروع شد....

 
سیر عاشورا

 

 

ریاضیاتش از کودکی ضعیف بود...بقیه اعضای خانه هم در این قضیه چندان تعریفی نداشتند... در این شرایط طبیعی بود که ریاضیاتش پیشرفتی نکند.

اول بار این ویژگی را در خردسالی بروز داد.زمانی که پدرش اعداد را به اومی آموخت...

پدر گفت بگو یک. تکرار کرد: یک.

-بگو دو... کودک ساکت ماند.وقتی پدر علت را جویا شد، پاسخ داد: شرم می کنم با زبانی که خدا را به یگانگی خوانده ام ، دو بگویم..راست میگفت اما دلیل دیگرش این بود که او ریاضی نمیدانست...

همانطور که قد میکشید،ریاضیاتش هم بدتر میشد، تا به نوجوانی رسید.اینبار نوبت به جنگجویان و یَلان عرب رسیده بود تا  بفهمند یک پسر بچه تا چه اندازه میتواند ریاضی نداند!... حساب، حساب دو دوتا چهار تا است دیگر، میدان جنگ است. شوخی که نیست.

جنگ صِفین است.نوجوانی نقابدار وارد میدان میشود.سپاه معاویه که همه با عقل ریاضی و حسابگرشان پا به میدان گذاشته اند،خطر نمیکنند.معاویه سردار خود ابن شعثاء را به میدان میفرستد، اما او امتناع می ورزد.با عدد ورقم توضیح میدهد که من حریف ده هزار مرد جنگیم .مرا به جنگ با یک نوجوان میخوانی؟ ...پس پسران خود را یکی پس از دیگری به میدان فرستاد.اما نوجوان متوجه تعداد نفرات نمیشود...هرهفت پسر ابن شعثاء کشته می شوند.

سردار نامی عرب تاب نمی آورد.حکما دیگر فهمیده که نوجوان هنگام جنگ،چندان متوجه تعداد نفرات و زور بازویشان نمیشود...ابن شئثاء هم به پسرانش ملحق می شود... پدر پیشانی پسرنوجوانش را می بوسد...هنوز کسی او را درست نمیشناسد تا زمانی که...

******

پسر روز به روز رشید تر می شود.چه قامتش، چه معرفتش، اما هنوز حسابش ضعیف است...

******

قافله حرکت کرده. پسر جوان دیگر برای خودش مردی شده است.مرد سرپرست قافله است...به نینوا که می رسند خیمه ها را برپا میکنند.هشت روز بعد لبان کودکان خشک شده ...

نوجوان حالا بزرگ تر شده است.استوارتر.هر قدر بزرگتر میشد،غیرتش هم فزونی می یافت،هر قدر غیرتش فزونی می یافت،حسابش ضعیفتر میشد...

کودکان مدت هاست لب تر نکرده اند..مرد تاب نمی آورد.همان اندک ریاضیاتش را هم فراموش میکند!.مرد است و غیرتش دیگر..سوار بر اسب خودش را به علقمه میرساند.حتما میگویی چرا تا بحال کسی سوی علقمه نرفت؟..راست میگویی.خب مرد با بقیه فرق داشت.او نسبت به بقیه چیزی کم داشت..عقل حسابگر.او عقل حسابگر نداشت. نتوانست..نه..نخواست که دشمنانِ در کمین را به شماره درآرد.نخواست که تیر سه شعبه حرمله را در نظر آوَرَد..آخر لب کودکان خشک است..الان وقت حساب نیست...

نهر علقمه چه دلفریب است اگر تشنه باشی...کمی بنوش...از نهر که چیزی کم نمی شود!...بنوش.در جواب باقی هم بگو "به حرض ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم    بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا" ...

اما نوجوان حالا دیگر بزرگ شده..هر قدر که بزرگ میشد غیرتش فزونی می یافت.هر قدر غیرتش فزونی می یافت، حسابش ضعیفتر می شد..هر قدر حسابش ضعیفتر می شد، تشنگیش طولانی تر...

از اینجا به بعد را به خوبی می دانی..دوباره نمیگویم.............

مشک را به دهان گرفت..دشمنان حسابگر تیرشان به هدف می خورَد.عباس دیگر مجبور است حساب کند..چون  نه دستی برایش مانده ، تا دشمنان را بدون حساب از پا درآورد. نه چشمی که نگه بان خیمه ها باشد.نه آبی که لبان کودکان را تر کند... .

حالا همه او را می شناختند. نوجوان حالا دیگر پیر شده بود..هرقدر پیرتر میشد تشنگیش کمتر می شد.هر قدر تشنگی اش کمتر میشد حسابش قویتر می شد.حالا دیگر می دانست با حسین حساب بی حساب شده اند...فقط یک جمله در دلش مانده بود...مرد مرادش را صدا زد..."اخی ادرک اخاک".

 


حکمی نمیشود گفت که آدمی زاد از چیزهایی که می داند بیشتر تقه اش میخورد یا از چیزهایی که نمی داند.دانستن،همیشه هم به ندانستن نمی ارزد،لا عِلمَ لَنا اِلا ما عَلّمتَنا... یا علی مددی!

"من اویِ رضا امیرخانی"

 

عجب روزگاری شده ها...دو کلام حرف حق که میزنی...اصلا حرف حق که زدنی نیست،حرف حق گفتنی است...اما بعضی ها حرف حقت را که میزنند هیچ!،خودت را،افکار وعقایدت را ، حتی روحت را هم میزنند.عجب بزن بزنی شده این دور و زمونه!...یکی نیست بگوید آخر نامردها چند نفر به ده نفر!.انقدر زدیدمان که دیگر خورده شدیم..ما را اوراقی حساب میکنند.

میگویند عقلتان را شست و شو داده اند...بابا این که خوب است...مگر شما ماشینتان را car wash نمیبرید...خب ما هم مغزمان را brain wash  برده ایم!..مگر چه عیبی دارد...شستشو که بد نیست...اما امان از مغزی که سالها شستشو نشده...فاسد میشود،کانه دندان کرم خورده...شما باید فکری به حال خودتان بکنید...چون این زنگار رسوب که بکند،رُفتنش کار حضرت فیل (علیه الرحمه)! است.تازه اگر به قلبتان رسوخ نکرده باشد...که اگر کرده باشد،بدا بحال "الذین فی قلوبهم مرض"...........

 

بزنیدمان...اصلا ما کتک خوردنمان ملس است...بزنیدمان،اما حرف حقمان را نه...حرفمان مال خودمان نیست...حرف حق، مال خود حضرتش است...حضرت حق...ما هرچه بخوریم حقمان است ،اما حق را نزنید،حرف حق را هم همینطور......

راستی مگر ما در حق شما چه بدی ای کردیم که حق مسلممان را که همانا حق پویی است، به ناحق از ما دریغ میکنید؟...خوب است یکی بیاید حقتان را کف دستتان بگذارد،تا حق و ناحق برایتان روشن شود؟...نه؟...من رو نگاه کن...خدا وکیلی یکی اول جوانی می آمد یخه ات را مچسبید(بخوانید michesbid) و میگفت: "حق همین است که من میگویم و لا غیر.تو جوانی این چیزها حالیت نمیشود.70 سالت که شد مسایل برایت روشن میشود.آن موقع هر غلطی خواستی بکن(البته اگر ارگان های حیاتی ات از کار نیفتاده باشد!)" چه حسی دستت را میگرفت؟...حتما مینشستی هق هق گریه میکردی که من هم برای خودم حقی دارم...هق هق هق...آخر یک جو انصاف...هق هق هق...پس کجاست دموکراسی و هیومن رایت که دمش میزنید...حقا که حق حق گفتن فقط لق لقه ی زبانتان است.

 

اصلا بگذار بگویم تقصیر کیست...همه اش تقصیر نوای مرغ یا حق است که به قول شهریار،با حق حق کردنش در دل شب،همه را زابرا کرده و همه نسبت به حق بدبین شده اند!...اصلا همه اش تقصیر اوست...ما که تقصیر نداریم......