حرف‌هایم

راننده‌ی تاکسی می‌گفت: « آقا الان دیگه همه مسافرکش شدن.. همین ماشین جلویی رو نگاه! دیدی چه‌جوری سبقت گرفت؟! حتما جلوتر مسافر دیده داره میره قاپ‌ش بزنه!...»

استاد معماری می‌گفت: « بچه‌ها الان دیگه همه معمار شدن.. همین خانمی که الان تو اتاق آموزش نشسته رو دیدید؟! ایشونم احتمالا دانش‌جوی معماری بوده که به خاطر بی‌کاری شده کارمند دانش‌گاه!...»

فروشنده‌ی سوپر مارکت می‌گفت: « حاج آفا الان دیگه همه زدن تو کار سوپری.. همین فرش‌فروشی سر خیابونو دیده بودین؟! الان کلا تغییر شغل داده شده فروش‌گاه زنجیره‌ای، هرچند وقت یه بار تخفیف میذاره واسه مشتریا..»


نویسنده‌ی کتاب می‌گفت: « دوستان امروزِ روز هر کسی یه قلم دست‌شه داره می‌نویسه!.. همین سیاه‌لشگرای فیلما رو دیدید؟.. الان چندتاشونو می‌شناسم که متناشون تو اینستاگرام چندهزار تا لایک می‌خوره!...»

بن‌گاه‌دار املاک می‌گفت: « داداش تو این ده ساله که ما این‌جاییم، تعداد بن‌گاهیا سه برابر شده... همین اوس حمید معمارو دیده بودی که؟!... بیا ببین چه دفتر دستکی به هم  زده، شده بزرگ املاک‌داران حمید و شرکا!...»

خواننده‌ی ناشناس پاپ می‌گفت!: « آقا چرا هر کسی از مامان‌ش قهر می‌کنه میره خواننده میشه؟... همین فوت‌بالیسته که تازه بازنشسته شده... الان آلبوم داده بیرون، تازه داره مقدمات کنسرت‌ش رو هم آمده می‌کنه!...»

داشتم به حرفای راننده و استاد و فروشنده و نویسنده و بن‌گاه‌دار و خواننده‌ی ناشناس فکر می‌کردم، و این‌که چرا همه فقط شغل خودشونو شغل می‌دونن، که یکهو این جمله به ذهن‌م رسید:

« الان دیگه همه یه وب‌لاگ دارن توش هرچی می‌خوان می‌نویسن.... همین پسره که تا دی‌روز پستای منو دنبال می‌کردو دیدی؟.... رفته واسه من بلاگ زده اون‌وقت بالاش نوشته وب‌لاگ نویسی شغل من است!»

 

ماهیِ بی‌رنگ معمولی داشت در دریا حرکت می‌کرد، بی آن‌که کسی متوجه‌ش بشود. آخَر او نامرئی بود و هیچ کدام از آب‌زیان دور و بر نمی‌توانستند ببینندش.

ماهیِ بی‌رنگِ معمولی  برای لحظه‌ای احساس کرد که سمتی از بدن‌ش با یک خط محدود شده و دیگر نامرئی نیست. در همین لحظه‌ها بود که همین حس را در سمت دیگر بدن‌‌ش داشت.

او از دو طرف محدود شده بود و حالا، همه‌ی آب‌زیان دو طرف دریا او را می‌دیدند. ماهیِ بی‌‌نگِ معمولی به یک آن جستی زد و از آن‌جا دور شد. بله، ماهی نامرئی ما در تور نقاش گیر کرده بود و حالا، بخشی از زندگی او در کاغذهای نقاش ادامه می‌یافت.

ماهی، روزها و شب‌های زیادی است که برای آزادی از بند کاغذ دعا می‌کند. ای کاش نقاش تصویر او را پاک کند.


سلام

قدیم‌تر آرام‌تر بودیم. آهسته‌تر راه می‌رفتیم و شمرده‌تر حرف می‌زدیم. جدید که شد همه چیز تند شد، آخر می‌گویند هر چه دنیا به پایان‌ش نزدیک‌تر شود، تمدن‌ها فشرده‌تر و تغییرات سریع‌تر خواهد بود...

قدیم‌تر اطلاعات همین‌جور روی زمین و هوا نریخته بود و ماها در دریای کلمات و تصاویر شنا نمی‌کردیم. آن قدیم‌ها روزمان را با دیجیتال‌ها شروع نمی‌کردیم و شب را به صفر و یک‌ها خوش‌باش نمی‌گفتیم. این جدیدترها که چرخ‌دنده‌ها چرخیدند، چرخیدند و چرخیدند و آن‌قدر دور خودشان زدند تا سرعت‌شان زیاد و از کنترل خارج شد، ما از آن حال جدا شدیم. حالا این‌قدر همه چیز سریع رخ می‌دهد که گاهی اخبار و حوادث و اطلاعات از تو جلو می‌زدنند، و تو می‌گویی اصلا بی‌خیال‌ش! بگذار این‌قدر بدوند تا از پا درآیند...

 

مسیر پرجزئیات

حالاها ما نیستیم که دنبال چیزها می‌رویم بل‌که چیزها هستند که ما را تعقیب می‌کنند. حالاها روزگار انتخاب است و انتخاب اصلح و ارجح نیازمند شناخت. تو اگر بخواهی یک کفش بخری سه پیام تبلیغاتی در پیامک‌هایت، پنج تا در ای‌میلت، شش تا در تلگرام، بیست و سه تا در اینستاگرام، دو تا در تلویزیون، ده‌ها سایت اینترنتی و کلی مغازه‌ی داخل خیابان انتظار انتخاب تو را می‌شکند. گذشت دوره‌ای که تو می‌فهمیدی که نیاز به کفش پیدا کرده‌ای و می‌گشتی به دنبال جایی که نیازت را برآورده کند و تو ذوق کنی که این روند ایجاد نیاز تا برآوردن‌ش را طی کرده‌ای. قدیم‌ترها تشنه می‌شدیم گاهی اما اکنون غرقه‌ایم. اکنون روزگاری است که آب از سرمان گذشته است و یک وجب و صد وجب‌ش برای‌مان توفیری نمی‌کند. آن‌قدر آب نطلبیده برای‌مان آورده‌اند که دیگر طعم شیرین تشنگی را فراموش کرده‌ایم. سیر نیاز تا غنا را نمی‌فهمیم و فقط بر صندلی‌ها نشسته، انتخاب می‌کنیم...

چه زیبا و عجیب، و چه بی‌خود گفت جلال‌الدین بلخی که آب کم جو... آب کم جو تشنگی آور به دست، تا بجوشد آب‌ت از بالا و پست.. بی‌خودی‌ش از این جهت است که فهمیده و عمل نشده و الا چه حرفی از این حکیمانه‌تر؟  

حالاها دوره‌ای است که آن‌قدر در کلاس درس و رسانه و در و دیوار به خوردت می‌دهند که از هرچه خوراک است سیر می‌شوی و هیچ‌گاه درنمی‌یابی که لذت گشتن و یافتن و پیدا کردن گم‌شده‌ها چگونه است. اگر در گذشته ابن‌سیناها، به محض یافتن کتاب‌خانه‌ای تا آخرین لغتی که در آن محدوده یافت می‌شده را از نظر می‌گذراندند، به خاطر کم‌تر دانستن نبوده است، آن‌ها استسقا داشته‌اند، استسقای علمی.

حالا دلم‌ می‌خواهد برای بعدترها که شاید باشم و شاید نباشم روزه بگیرم. روزه می‌گیرم که تشنه شوم، گشنه شوم و بی‌خواب. که لقمان به پسرش گفت با این سه کم‌بود، بیش‌ترین لذت را از آب و غذا و خواب خواهی برد...

 

 

 

صحبت‌م را با یک سوال آغاز می‌کنم. آیا جارو زدن خیابان‌ها کار بزرگ‌تری است یا ریاست جمهوری یک کشور را بر عهده داشتن؟ منشی بودن در یک اداره‌ی کوچک یا اختراع وسیله‌ای مانند تلفن؟ اصلا می‌شود برای کارها بزرگ و کوچکی تعریف کرد؟ اگر نمی‌شود پس چرا ما همیشه به دنبال گذر از کارهای به ظاهر کوچک فعلی‌مان به کارهایی بزرگ هستیم؟

مثلا اگر من با دوربین موبایل‌م از زندگی دو ساعته‌ی یک مورچه فیلم بگیرم کار بزرگی کرده‌ام، یا هنگامی که استیون اسپیلبرگ برایم دعوت‌نامه‌ی هم کاری بفرستد و در فیلم چندصد میلیون دلاری‌اش دستیار گارگردان باشم؟!!! اگر دقت کرده باشید یک سوال ابتدای متن به چندین سوال تبدیل شد و من زیر قولم زدم.

می‌خواهم بدانم که معیار بزرگی یک کار چیست. به درآمد آن، زمانی که برایش می‌گذاریم، به سر و صدا کردن‌ش، میزان تاثیرگذاری‌ش یا تعداد افرادی که آن را می‌بینند؟

من فکر می‌کنم گنگ بودن این معیار چالش‌های مهم و در عین حال مسخره‌ای را در جامعه‌ی ما به وجود آوده است. مثلا اگر دیده شدن را معیار بزرگی و اهمیت بگیریم، یک فوت‌بالیست بی‌سواد بی‌شخصیت می‌شود بزرگ‌ترین انسان روی زمین! کما این‌که شده است. این پارادوکس سخیف هنگامی گندش در می‌آید که آقای فوت‌بالیستِ نه‌چندان محترم خراب‌کاری می‌کند و اذهان عمومی مشوش می‌شود!

اگر سر و صدا کردن را معیار بزرگی کار بدانیم، دزد و قاچاف‌چی و مختَلِس (اختلاس کننده) بزرگ‌ترین‌های جمع مایند. همین چند وقت پیش بود که عالمی به نام آیت‌الله شجاعی به رحمت خدا رفت. فرهیختگانی که می‌شناختندش از بزرگی و حرف‌های عجیب او می‌گفتند،‌ حرف‌های بزرگی که در بی‌هیاهو بودن ایشان نشنیده ماند. حالا از همین جماعت بپرسید که نام پنج عالم دینی را بگو. سخیف‌ترین و مبتذل‌ترین‌ها را ردیف می‌کند، چرا که از او یک جک در گوشی‌شان شنیده‌اند..

 

به نظر می‌آید که تغییر قالب‌های رسانه‌ای مفهوم «بزرگی» را دست‌خوش تغییر کرده است. مثلا اگر کسی را از تلویزیون ببینیم،‌ چون او را از یک قاب جدید و عجیب و غریب دیده‌ایم آن انسان برای‌مان خاص می‌شود. یا در  زمان‌های قبل‌تر اگر کسی کتابی چاپ می‌کرد، چون حرف‌های صوتی‌اش تبدیل به یک‌سری نوشته‌ی جالب شده بود یکهو بزرگ می‌شد. همین‌طور اگر یک نفر برود بالای منبر و برای هزاران نفر سخن‌رانی کند را مقایسه کنید با حالتی که او با تک تک افراد به طور مجزا صحبت می‌کند. اگر اول با فرد صحبت کند و بعد بالای منبر برود، افراد می‌خندند که فلانی را نگاه! حالا برای ما سخن‌ران شده! اما اگر اول سخن‌رانی کند بعد به صحبت انفرادی برسد، افراد دست و پاشان می‌لرزد که ما با فلانی هم‌کلام شده‌ایم! همانی که هزاران نفر پای منبرش می‌نشستند..

همه‌ی این‌ها هنگامی به ذهنم رسید که خودم بین کارهایم بزرگی و کوچکی قائل شدم. نوشتن یک متن که گاهی آن را فقط خود و خدایم می‌بینیم و متنی که قرار بود برای کارگردانان و متخصصان سینما و تلویزیون بنویسم! این هر دو یک کار است،‌ فقط مخاطبان‌ش و شناخته و ناشناخته بودن‌شان با هم تفاوت دارند. حالا من می‌توانم بین این دو مقایسه کنم که کدام‌یک بزرگ و کدام کوچک است؟ فکر می‌کنم که این‌ها به میزان ایمان افراد و درک‌شان از دنیا برمی‌گردد. چه بسا دانه ریختن برای یک گنجشک که دنیایی بیرزد و چه بسیار بذل و بخشش‌هایی که ارزنی نیرزد،‌ چرا که حتی نتانیاهو هم بر علیه تروریسم راه‌پیمایی می‌کند!

دوستانی که متن رو کامل فهمیدن کامنت بذارن تا جوایز رو براشون ارسال کنیم.

 

 

معمولا به خریدهای خانه کاری ندارم،‌ یعنی اعتقاد دارم که هر کسی احساس نیاز به خریدن یا تعمیر چیزی می‌کند، خب خودش برود انجامش دهد! فکر می‌کنم اگر مثلا دسته‌ی کتری شکسته است، حتما مادرم زیادی آن را سنگین کرده یا آن را کج بلند کرده است. اگر هم کسی را مقصر نبینم، به خودم می‌گویم چه‌قدر این‌ها تجملاتی فکر می‌کنند، خب حالا یک جوری همین را استفاده کنند دیگر..

ام‌روز نمی‌دانم چه شد، از خواب که بیدار شدم و مادرم را در حال بیرون رفتن دیدم، به او گفتم که من کارهای عقب افتاده‌اش را انجام می‌دهم و با لب‌خندی چون سوپرمن‌ گفتم: «برو که من هستم!»

گاهی همین‌طور که نشسته‌ام یک‌هو دلم می‌خواهد بنویسم، قل‌قلک‌هایی که بیش‌تر اوایل صبح یا اواخر شب به سراغم می‌آید. غالبا این انگیزش‌های درونی را روی کاغذ پیاده می‌کنم در دفترچه‌های شخصی. از هرچه که به ذهنم برسد می‌گویم و معمولا آسمان را به زمین می‌دوزم. این نوشته‌هایی که ناگهانی است و موضوعی هم ندارد را ترجیح می‌دهم رسانه‌ای نکنم،‌ چون همه‌ی مخاطبان من همان حال و هوای من را ندارند که بنشینند و به حرف‌های بدون موضوع من گوش کنند. صحبت‌هایی که شاید از جریان سیال ذهن برمی‌خیزد و چه عبارت دهان پرکنی است این جریان سیال ذهن...

خیلی برایم شیرین است وقتی که یک نفر تمام این نوسته‌های مرا می‌خواند و نظرش جلب می‌شود، و خیلی برایم خجالت‌آور است وقتی که کسی از گفته‌های من جا بخورد. مانند زمانی که با کسی خودمانی حرف می‌زنی و شوخی می‌کنی و بعد می‌فهمی که او آدمی رسمی و بسیار جدی است! همین شیرینی دیده شدن و خوانده شدن را گاهی در یادداشت‌های شخصی و خاطره‌نویسی‌ها هم دارم تا جایی که گاهی ناخودآگاه آن را برای مخاطبی نامعلوم می‌نویسم. حتی بعضی از این یادداشت‌های یک‌نفره را برای بعضی محرم‌ترها می‌خوانم و بعضی را تنها برای خودم تکرار می‌کنم.

خلاصه که این حلاوت هم‌سخنی و دیده شدن مرا بر آن داشته که این غلیان‌های درونی را بر صفحه‌ی وب بنویسم نه در برگه‌ی دفتر. هم‌سخنی‌ای نه رو در رو و با چشم سر، بل‌که به واسطه‌ی کلمات در جهان مجازی، و آن هم نه در شبکه‌ای اجتماعی هم‌چون خیابان، بل‌که در وب‌لاگی شخصی و با خواننده‌ای که هم‌چون میهمان خوانده شده به این خانه است.

خیلی دوست دارم بیش‌تر بنویسم، از موضوعاتی مشخص و با متن‌هایی سنجیده. اما آشفته‌گی برنامه‌های زنده‌گی نمی‌گذارد آدم به هیچ‌کدام‌شان آن‌طور که باید برسد!


مقداری خلاقیت ته دل‌م مونده بود که خواستم تخلیه بشه. شد این..!

http://www.aparat.com/v/j37za ( باید از آپارت دان‌لود کنید. حدود ۵ مگ‌ه)

با موبایل فیلم‌برداری کردم و سوتی‌ هم داره کار..

برای این‌که بی‌مزه نشه عکس نمی‌ذارم ازش.

 

از اون‌جایی که سفرنامه‌های قبلی مورد استقبال پرشور دوستان قرار گرفته بود ( این‌جا و این‌جا)،‌ این بار هم دست به یه چنین کار متهورانه‌ای زدم و تصاویر سفر سه روزه به بندر انزلی، شهر قوهای سپید رو این‌جا می‌گذارم. با این‌که کم عکس گرفتم و غالبا از خانه‌واده هم بود، اعتماد به نفس بالا من رو وادار به انتخاب ۲۸ عکس برای این پست کرد. توضیح واضحات هر عکس هم پایین‌ش اومده.

ما آریایی‌های پاک سرشت، از همان اول هم خلاق بودیم. یعنی دست خودمان نبود، این‌جوری به دنیا می‌آمدیم و این‌جوری‌تر می‌مردیم. مهم‌ترین استفاده از این استعداد نهفته را، تاریخ در حل بحران‌های کلان مملکتی ثابت کرده است. فی المثل در دورانی که به دلایل مختلف، جوانان غیور این ملک بی‌کار مانده و عاطل و باطل‌ند،‌ به جای استفاده از راه‌کارهای نخ‌نما شده‌ای مثل حمایت از کارآفرین و سرمایه‌گذاری برای تولید، از راه‌کارهای بومی خودمان بهره می‌بریم. در این مواقع عقل آریایی در پروسه‌ای عجیب و ناشناخته به شیوه‌ای می‌رسد که هر انسان عاقل اندر سفیهی را سر به جیب مراقبت فرو می‌برد. ما تعاریف را عوض می‌کنیم. بالکل می‌آییم از ریشه هر چه هست را می‌زنیم و می‌رویم برای ناهار و نماز. این شیوه‌ی خلاقانه تاکنون نمونه‌ی خارجی نداشته و حق کپی رایت دارد. این یک مثال بود. اخیرا در راستای تعمیم این راه‌کار مسئول پسند، مشکل آلوده‌گی هوا را هم داریم حل می‌کنیم. ببینم اصلا که گفته که باید در هوا اکسیژن و هیدروژن و نیتروژن باشد؟ اصلا شما می دانید قبل از انقلاب که همه چیز خوب بود ذرات هوا چه ها بودند؟ نه خدا وکیلی می‌دانید؟ آن موقع‌ها اقل اقل‌ش ۸۰ درصد هوا فسفر بود. ۴۵ درصد باقی هم غیر از کربن دی اکسیدی که از تنفس آدم‌ها تولید می‌شد، ذرات آب بود و کمی اکسیژن و یه تک قاشق گازهای گل‌خانه‌ای. این حرف‌ها بعد از انقلاب باب شد. به خاطر همین در لایحه‌ی اخیری که به مجلس شورا رفته، طرح معکوس شدن نمودارهای میله‌ای آلوده‌گی هوا را می‌خواهند تصویب کنند، که هر وقت اکسیژن هوا زیاد شد، زنان باردار و افراد مسن از بیرون آمدن اجتناب کنند. ان‌شالله با این کار امید به زنده‌کی میان مردم بالا رفته و پس از مدتی با سر سقوط خواهد کرد!

 

- این متن رو به عنوان تست، برای ورود به یک گروه طنز نوشتم. خدا آخر و عاقبت‌مونو به خیر کنه در این عرصه‌ی خاص!

 

 

عده‌ای می‌گویند که در گذشته‌های دور، آدمی تسلط کمی بر علوم داشت، و به خاطر نشناختن پدیده‌ها با ابزار تجربه و آزمایش، گاهی یک اتفاق معمولی را معنایی خاص می‌داد و از آن داستان و افسانه می‌ساخت. مثلا نور به طور هم‌زمان به چند جسم می‌تابید و روی زمین سایه‌ای یک پارچه از سایه‌ی این اجسام نقش می‌بسته است و بشر نادانای قدیم، از آن هیولایی شیطانی می‌ساخته و باورهایی پیدا می‌کرده است. این افسانه و داستان و خرافه و باور، رفته رفته در میان جوامع جا می‌افتد و رنگ عقاید قدسی و مهم می‌گیرد و گاهی به شکل مسلک و آیین و دین درمی‌آید.

چندین هزار سال بعد از تشکیل آن سایه، زمانی که چندین هزار خبرآورنده از سوی خالق دنیا آمده و رفته بودند، و عده‌ای با داشتن کتاب و شریعتی خاص، جوامعی معتقد به یک‌تاپرستی و دین‌دار ساخته بودند، به خاطر انحرافاتی که در یکی از این آیین‌ها پیدا شد، پی‌روان‌ش از آن دست شستند و به کل منکر هرآن‌چه بود شدند. انگار کردند که اصلا آیین و دین حقه‌ای وجود خارجی ندارد و این‌ها ادامه‌ی همین موهومات بشر نخستین است که تشکیل سایه و گردش ابر و فراز و فرود خورشید را عاملی فرای محسوسات قائل بودند. گفتند حالا به‌تان ثابت می‌کنیم حرف‌مان را. رفتند قوانین نور و سایه را درآوردند و تدوین کردند و ثابت شد که حرف‌شان در همه‌ی حالات درست از آب درمی‌آید. به راستی گویی که مردمان برای قرن‌ها سر کار بوده‌اند!

 

توهم واقعیت