حرف‌هایم

سفر درون شهری

يكشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۴ ق.ظ

معمولا به خریدهای خانه کاری ندارم،‌ یعنی اعتقاد دارم که هر کسی احساس نیاز به خریدن یا تعمیر چیزی می‌کند، خب خودش برود انجامش دهد! فکر می‌کنم اگر مثلا دسته‌ی کتری شکسته است، حتما مادرم زیادی آن را سنگین کرده یا آن را کج بلند کرده است. اگر هم کسی را مقصر نبینم، به خودم می‌گویم چه‌قدر این‌ها تجملاتی فکر می‌کنند، خب حالا یک جوری همین را استفاده کنند دیگر..

ام‌روز نمی‌دانم چه شد، از خواب که بیدار شدم و مادرم را در حال بیرون رفتن دیدم، به او گفتم که من کارهای عقب افتاده‌اش را انجام می‌دهم و با لب‌خندی چون سوپرمن‌ گفتم: «برو که من هستم!»

باید چند کار را بیرون از خانه انجام می‌دادم، بنابراین پول را برداشته و قابی که قرار بود بلاهایی سرش بیاید را لای لفاف پیچیده و ماشین را استارت زدم. از همان ابتدای صبح متوجه این موضوع فلسفی شده بودم که دنیای ماده از ملک تا ملکوت با دنیای فکر و خیال تفاوت دارد. ماشین بنده خدا که هنوز گرم نشده بود، درمیانه‌ی راه یک‌هو دور موتورش به نزدیکی چهار رسید و من از ترس خاموش‌ش کردم. دوباره راه افتادم و کنار خیابان شانزده‌ متری که تنها چند متر و نیم‌ش برای عبور ماشین مانده بود ماشین را دوبله پارک کردم . پیاده شدم. پس از پرس‌وجو، رفتم داخل مغازه‌ی قاب‌سازی، گفتم این شیشه‌ را برایم آینه کن و پایه‌ای برایش بگذار. کاربلد نبود بنده‌ی خدا و داشت ور می‌رفت با آینه‌ها که یک‌هو یک جوان سرعتی به مغازه آمد و تا سی ثانیه‌ی بعدش من داشتم پول را حساب می‌کردم! لامصب خیلی سریع بود..

از آن‌جا که چوب و آینه به هم ربطی ندارند، پیاده یک چهارراه را طی کردم تا آقای نجار برایم پایه‌ی قاب بسازد. اولش نمی‌دانست که من چه می‌گویم تا این‌که با توضیحات دقیق  من توانست تکه چوبی نخراشیده را برای آن آینه‌ی ظریف و پر رنگ و لعاب پیدا کند. آینه‌ای که قرار بود هدیه‌ای باشد برای یک تازه عروس. خلاصه با کلی ورانداز تکه چوب را برید و لولا زد و تحویلم داد. فکر می‌کنم آخر سر هم نفهمید که چه کار کرده چون تا انتها ذهن‌ش مشغول بود و جواب تشکر و خداحافظی من را هم درست و حسابی نداد...

آینه را لای لفاف پییچدم و درب ماشین را بستم. در همان لاین دوبل جلوتر رفتم. این بار جلوی نان فانتزی دوبله ایستادم و ماموریت به انجام رسید. آخرین مرحله خرید نان تافتون (تافتان؟!!) بود که باید دور قمری را طی کرده و به سمت منزل می‌آمدم تا پیدایش کنم. مدت‌ها بود در صف نان‌وایی نایستاده بودم. وقتی که رسیدم تمام جای‌گشت‌های ممکن برای ایستادن در دو صف را حساب کردم تا ببینم کدام جای من است. زنانه-مردانه؟ ، یکی-چندتایی؟ ، عجله‌ای-غیر عجله‌ای؟ ، دو تایی-چندتایی؟ ، آشنا-غریبه؟ ، تافتون-فانتزی؟ ، بی‌پول-باپول؟...  آخر سر آن صفی که شلوغ‌تر بود را انتخاب کردم تا حق‌الناس نشود (حق‌الناس چی نشود؟!). در همان حال آقایی آمد و گفت که من پشت شمام و رفت! من فکر کردم منظورش این است که در همه حال از من حمایت می‌کند، اما یک ربع بعد که برگشت و با خانمی که یک ربع پشت من ایستاده بود شروع به جر و بحث کرد، فهمیدم که منظورش همان زنبیل گذاشتن بوده است! همین‌طور که داشتم به این دغدغه‌های سخیف مردم تلخ‌خند می‌زدم، نان را از آقای نان‌وا گرفتم و برگشتم به سمت ماشین. پیرزنی صدا زد آقا! آقا! . برگشتم دیدم نانش روی زمین افتاده، برداشتم و به روی باقی نان‌ها گذاشتم. گفت آقا چرا درست راه نمی‌ری؟!! از این‌جا بود که فهمیدم آدمی نیاز به چند چشم در کنار گوش‌ها و پشت سر دارد تا بتواند درست گام بردارد..

تابلو را از لای لحاف درآورده و نان را جای‌گزین‌ش کردم. به سرعت به سمت خانه آمده، وسایل را جمع و جور و لپ‌تاپ را روشن کردم. شروع کردم به نوشتن آن‌چه در این سفر درون‌شهری دیده بودم و همه را گفتم تا به این سفارش پندآموز برسم: اگر یک روزی از خواب بیدار شدید و دیدید که مادرتان دارد از خانه بیرون می‌رود و کارهایش مانده است، بگذارید به حساب بی‌برنامه‌گی خودش و بگویید می‌خواست یک کم منظم‌تر باشد، به من چه...!

 

 

  • رضا محمدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی