حرف‌هایم

یک سال بعد...

سه شنبه, ۵ دی ۱۳۹۱، ۱۱:۱۶ ب.ظ

پدربزرگ خوبم سلام.

چند صباحی است دیگر بین خودمان نمی بینمتان.گویا به جایی دیگر نقل مکان کرده اید.

اگر احوال ما را جویایید، باید بگویمتان که ما همه خوبیم و ملالی نداریم جز دوری شما.اما شما را نمی دانم، روزگارتان مثل دنیای ما ملال آور است یا نه. هرچه باشد برای شما که بهتر است. چون دیگر از شر بندهای بسته به دست و پایت راحت شده ای...آری تو پر کشیده ای...

تو پر کشیده ای اما یک بند را نبریدی..بند دلمان را.آن را با خودت تا آنجا کشیدی..اما از این بند طویل چه سود؟ زور او فقط به آوردنمان پای مزارت می رسد.آن هم هفته ای یک بار...

راستی، روزی که مزارت گل باران شده بود را به یاد داری؟ ذره ای از سنگ سیاه مزارت پیدا نبود. پر بود از گل های رنگارنگ..به خودمان که آمدیم، دیدیم رنگ و بوی یکی از گل ها کم است.گل ها را کنار زدیم تا چهره ات از جلو چشم مان دور نشود...

 

بابایی
 

به عکست که خیره می شوم برایم غریبه است.آخر خیلی وقت بود که سرت را چنین پر مو ندیده بودم.

پدر بزرگ عزیز، از وقتی رفته ای مبل برایم غریبه شده.آخر یادت هست؟هرچه اصرار می کردیم روی مبل نمی نشستی.

مسافرت که می رویم،معمولا نماز صبحم قضا می شود،آخر نیستی که بیدارم کنی...

روز پدر که می شود، دیگر برایت پارچه و لباس نمی گیریم تا دل خود را راضی کنیم.یک راست می آییم پیش خودت.می آییم تا تو ازمان راضی باشی...

نوروز هم نوروزهای قدیم..من دیروزِ با تو را،به نوروز بدون تو ترجیح می دهم..سال را که به سال بعد تحویل می دهند،من هم یک سال در خاطراتم به عقب می روم،تا تو بیشتر در خاطرم باشی و تجلی خاطرات را فقط در اشک چشمانم می توانی ببینی...

وصف محرم ها را که دیگر از من مخواه... زیرا دیگر درهیئت کسی را ندارم تا در تاریکی تکیه،چشم بگردانم بین پیرمردان تا پیدایش کنم، و از لبخند حضورش دل گرم شوم... ای کاش قبل از رفتنت،کمی هم فکر ما را می کردی..این رسمش نبود...

خاطرات این یکسال را که ورق می زنم،همه یک عنوان دارند، با اندک تفاوتی: اولین عید بدون بابایی..اولین مسافرت بدون بابایی..اولین......بدون بابایی...

البته که ما زود به نبودنت عادت کردیم، اما امان از روزی که عاداتمان فراموشمان شود...

 

بزرگترهایمان،بالاخص پدربزرگ ها و مادربزرگ ها،برکت زندگی مان هستند.این را باور کنیم. وقتی از دستشان بدهیم،برکت زندگی مان کم می شود.خواسته یا ناخواسته. خیلی انتظار زیادی نیست که به بهانه های مختلف دلشان را شاد کنیم..خیلی سخت نیست اگر موضوعی را بلد نیستند،با احترام یادشان دهیم.سخت تر از همه این است که وقتی جای خالی شان را دیدی،تازه فکر کنی که چه ها باید می کردی و ..

 

  • رضا محمدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی