حرف‌هایم

به بهانه محرم

جمعه, ۲۶ آبان ۱۳۹۱، ۱۱:۵۸ ق.ظ

ریاضیاتش از کودکی ضعیف بود...بقیه اعضای خانه هم در این قضیه چندان تعریفی نداشتند... در این شرایط طبیعی بود که ریاضیاتش پیشرفتی نکند.

اول بار این ویژگی را در خردسالی بروز داد.زمانی که پدرش اعداد را به اومی آموخت...

پدر گفت بگو یک. تکرار کرد: یک.

-بگو دو... کودک ساکت ماند.وقتی پدر علت را جویا شد، پاسخ داد: شرم می کنم با زبانی که خدا را به یگانگی خوانده ام ، دو بگویم..راست میگفت اما دلیل دیگرش این بود که او ریاضی نمیدانست...

همانطور که قد میکشید،ریاضیاتش هم بدتر میشد، تا به نوجوانی رسید.اینبار نوبت به جنگجویان و یَلان عرب رسیده بود تا  بفهمند یک پسر بچه تا چه اندازه میتواند ریاضی نداند!... حساب، حساب دو دوتا چهار تا است دیگر، میدان جنگ است. شوخی که نیست.

جنگ صِفین است.نوجوانی نقابدار وارد میدان میشود.سپاه معاویه که همه با عقل ریاضی و حسابگرشان پا به میدان گذاشته اند،خطر نمیکنند.معاویه سردار خود ابن شعثاء را به میدان میفرستد، اما او امتناع می ورزد.با عدد ورقم توضیح میدهد که من حریف ده هزار مرد جنگیم .مرا به جنگ با یک نوجوان میخوانی؟ ...پس پسران خود را یکی پس از دیگری به میدان فرستاد.اما نوجوان متوجه تعداد نفرات نمیشود...هرهفت پسر ابن شعثاء کشته می شوند.

سردار نامی عرب تاب نمی آورد.حکما دیگر فهمیده که نوجوان هنگام جنگ،چندان متوجه تعداد نفرات و زور بازویشان نمیشود...ابن شئثاء هم به پسرانش ملحق می شود... پدر پیشانی پسرنوجوانش را می بوسد...هنوز کسی او را درست نمیشناسد تا زمانی که...

******

پسر روز به روز رشید تر می شود.چه قامتش، چه معرفتش، اما هنوز حسابش ضعیف است...

******

قافله حرکت کرده. پسر جوان دیگر برای خودش مردی شده است.مرد سرپرست قافله است...به نینوا که می رسند خیمه ها را برپا میکنند.هشت روز بعد لبان کودکان خشک شده ...

نوجوان حالا بزرگ تر شده است.استوارتر.هر قدر بزرگتر میشد،غیرتش هم فزونی می یافت،هر قدر غیرتش فزونی می یافت،حسابش ضعیفتر میشد...

کودکان مدت هاست لب تر نکرده اند..مرد تاب نمی آورد.همان اندک ریاضیاتش را هم فراموش میکند!.مرد است و غیرتش دیگر..سوار بر اسب خودش را به علقمه میرساند.حتما میگویی چرا تا بحال کسی سوی علقمه نرفت؟..راست میگویی.خب مرد با بقیه فرق داشت.او نسبت به بقیه چیزی کم داشت..عقل حسابگر.او عقل حسابگر نداشت. نتوانست..نه..نخواست که دشمنانِ در کمین را به شماره درآرد.نخواست که تیر سه شعبه حرمله را در نظر آوَرَد..آخر لب کودکان خشک است..الان وقت حساب نیست...

نهر علقمه چه دلفریب است اگر تشنه باشی...کمی بنوش...از نهر که چیزی کم نمی شود!...بنوش.در جواب باقی هم بگو "به حرض ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم    بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا" ...

اما نوجوان حالا دیگر بزرگ شده..هر قدر که بزرگ میشد غیرتش فزونی می یافت.هر قدر غیرتش فزونی می یافت، حسابش ضعیفتر می شد..هر قدر حسابش ضعیفتر می شد، تشنگیش طولانی تر...

از اینجا به بعد را به خوبی می دانی..دوباره نمیگویم.............

مشک را به دهان گرفت..دشمنان حسابگر تیرشان به هدف می خورَد.عباس دیگر مجبور است حساب کند..چون  نه دستی برایش مانده ، تا دشمنان را بدون حساب از پا درآورد. نه چشمی که نگه بان خیمه ها باشد.نه آبی که لبان کودکان را تر کند... .

حالا همه او را می شناختند. نوجوان حالا دیگر پیر شده بود..هرقدر پیرتر میشد تشنگیش کمتر می شد.هر قدر تشنگی اش کمتر میشد حسابش قویتر می شد.حالا دیگر می دانست با حسین حساب بی حساب شده اند...فقط یک جمله در دلش مانده بود...مرد مرادش را صدا زد..."اخی ادرک اخاک".

 

  • رضا محمدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی