سال دوم دبیرستان بود، سرِ کلاس هندسه. معلم مشغول تصحیح اوراق امتحانی، بچهها مشغول شیطنتهای نهانی!. نوبت من رسید، صدا کرد فرزین خاکی. سراپا بیم و امید رفتم کنار معلم. معلم کمی مکث کرد، به اسمم نگاهی انداخت و دوباره به فکر فرو رفت. با دستخط نه چندان خوبش در کنار نمرهی نه چندان خوب من! چیزهایی نوشت. اگر همان لحظه خودش برایم نمیخواند عمراً! هیچوقت نمیفهمیدم چه نوشته. معلم برایم خواند: تا کی چو بِیدَق کم تکی؟ تا کی چو فرزین کج روی؟... داشت ادامهاش را میگفت که من برای اظهار فضل هم که شده از خودم پراندم: پروانه شو ، پروانه شو...!
(یک بار در عمرم دیوان شمس را باز کرده بودم! همین یک قسمت هم در ذهنم مانده بود. عدل همانجا که باید ازش استفاده کردمی!)
معلم کلی کیفور شد که بَهبَه چه دانشآموز اهل ادب و فضلی دارم و من نیز چو او کیفور بودم از این خودشیرینی ارتجالی!!
.
.
معلم برایم خواند، اما من حرفش را نخواندم. معلم برایم خواند، اما کج رفتنم تقصیر فرزین بودنم نبود. من خشت اول را کج گذاشته بودم. اما معلم و استاد و مراد همه بهانه بودند در زندگی من... نه! همه بهانهاند در زندگی ما، بهانهای که خدا به وسیلهشان راه کج ما را به سوی خودش راست کند...
"و هذا صراطٌ مستقیم"