گره
بعضیها خیلی راحت در فضای مجازی حرف میزنند، دغدغهها و احساساتشان را بیرون میریزند. اتفاقاً وقتی با این مطالب روبهرو میشوم بیشتر ارتباط برقرار میکنم و برایم جالب است. فکر میکنم خود آنها هم حس خوبی از این کار میگیرند. با همهی اینها، من خیلی نمیتوانم اینطور باشم، حداقل با بالاتر رفتن سن احساس میکنم که آدم نباید مثل بچهها هر چه حس کرد را سریع نشر دهد! و حتی نه فقط به خاطر بچه بودن، که اصلاً مطمئن نیستم این کار درستی هست یا نه؟...
من هم دوست دارم که هر لحظهی زندگیام را، غم و شادی و بیحوصلگی و موفقیت و هر چیزی که از روزمره فاصله بگیرد را با جزئیات و مولتی مدیا انتشار دهم، اما همین دلایل بالا مثل یک طناب دستم را میبندد. گاهی که عرصه بیش از حد بر من تنگ میشود، به این فکر میکنم که در این دنیای دون، اصلاً آدم غریبه وجود ندارد. همه گمشدگانی هستیم که به نوعی گرفتار آمدهایم، و با همین همفکری و همگویی و همحسی میتوانیم زندگی را بپذیریم و ادامهاش دهیم. آنگاه است که خیلی شرم و حیا نمیکنم از انتشار. به خودم میگویم چه اشکالی دارد؟ یک بندهی دیگر خدا هم از وضع تو با خبر میشود، چه بسا او هم به خود بگوید: «عهه... راست میگهها؛ منم دقیقا همینطوریم». اما چه کنم که این جسارت و تهور همیشه نیست و همین الان هم درونم بگیر و ببند است.
بهخصوص این روزها که دستاندازهای عاطفی و انسانی به درد سرم انداخته، بیش از پیش این صداها در گلویم میپیچد و در هم گره میخورد و عقده میشود، نمیدانم راه خروجش کجاست، درمانش چیست؟...
- ۹۸/۰۴/۲۶