- ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۳۳
- ۰ نظر
رانندهی تاکسی میگفت: « آقا الان دیگه همه مسافرکش شدن.. همین ماشین جلویی رو نگاه! دیدی چهجوری سبقت گرفت؟! حتما جلوتر مسافر دیده داره میره قاپش بزنه!...»
استاد معماری میگفت: « بچهها الان دیگه همه معمار شدن.. همین خانمی که الان تو اتاق آموزش نشسته رو دیدید؟! ایشونم احتمالا دانشجوی معماری بوده که به خاطر بیکاری شده کارمند دانشگاه!...»
فروشندهی سوپر مارکت میگفت: « حاج آفا الان دیگه همه زدن تو کار سوپری.. همین فرشفروشی سر خیابونو دیده بودین؟! الان کلا تغییر شغل داده شده فروشگاه زنجیرهای، هرچند وقت یه بار تخفیف میذاره واسه مشتریا..»
نویسندهی کتاب میگفت: « دوستان امروزِ روز هر کسی یه قلم دستشه داره مینویسه!.. همین سیاهلشگرای فیلما رو دیدید؟.. الان چندتاشونو میشناسم که متناشون تو اینستاگرام چندهزار تا لایک میخوره!...»
بنگاهدار املاک میگفت: « داداش تو این ده ساله که ما اینجاییم، تعداد بنگاهیا سه برابر شده... همین اوس حمید معمارو دیده بودی که؟!... بیا ببین چه دفتر دستکی به هم زده، شده بزرگ املاکداران حمید و شرکا!...»
خوانندهی ناشناس پاپ میگفت!: « آقا چرا هر کسی از مامانش قهر میکنه میره خواننده میشه؟... همین فوتبالیسته که تازه بازنشسته شده... الان آلبوم داده بیرون، تازه داره مقدمات کنسرتش رو هم آمده میکنه!...»
داشتم به حرفای راننده و استاد و فروشنده و نویسنده و بنگاهدار و خوانندهی ناشناس فکر میکردم، و اینکه چرا همه فقط شغل خودشونو شغل میدونن، که یکهو این جمله به ذهنم رسید:
« الان دیگه همه یه وبلاگ دارن توش هرچی میخوان مینویسن.... همین پسره که تا دیروز پستای منو دنبال میکردو دیدی؟.... رفته واسه من بلاگ زده اونوقت بالاش نوشته وبلاگ نویسی شغل من است!»