گاهی همینطور که نشستهام یکهو دلم میخواهد بنویسم، قلقلکهایی که بیشتر اوایل صبح یا اواخر شب به سراغم میآید. غالبا این انگیزشهای درونی را روی کاغذ پیاده میکنم در دفترچههای شخصی. از هرچه که به ذهنم برسد میگویم و معمولا آسمان را به زمین میدوزم. این نوشتههایی که ناگهانی است و موضوعی هم ندارد را ترجیح میدهم رسانهای نکنم، چون همهی مخاطبان من همان حال و هوای من را ندارند که بنشینند و به حرفهای بدون موضوع من گوش کنند. صحبتهایی که شاید از جریان سیال ذهن برمیخیزد و چه عبارت دهان پرکنی است این جریان سیال ذهن...
خیلی برایم شیرین است وقتی که یک نفر تمام این نوستههای مرا میخواند و نظرش جلب میشود، و خیلی برایم خجالتآور است وقتی که کسی از گفتههای من جا بخورد. مانند زمانی که با کسی خودمانی حرف میزنی و شوخی میکنی و بعد میفهمی که او آدمی رسمی و بسیار جدی است! همین شیرینی دیده شدن و خوانده شدن را گاهی در یادداشتهای شخصی و خاطرهنویسیها هم دارم تا جایی که گاهی ناخودآگاه آن را برای مخاطبی نامعلوم مینویسم. حتی بعضی از این یادداشتهای یکنفره را برای بعضی محرمترها میخوانم و بعضی را تنها برای خودم تکرار میکنم.
خلاصه که این حلاوت همسخنی و دیده شدن مرا بر آن داشته که این غلیانهای درونی را بر صفحهی وب بنویسم نه در برگهی دفتر. همسخنیای نه رو در رو و با چشم سر، بلکه به واسطهی کلمات در جهان مجازی، و آن هم نه در شبکهای اجتماعی همچون خیابان، بلکه در وبلاگی شخصی و با خوانندهای که همچون میهمان خوانده شده به این خانه است.
خیلی دوست دارم بیشتر بنویسم، از موضوعاتی مشخص و با متنهایی سنجیده. اما آشفتهگی برنامههای زندهگی نمیگذارد آدم به هیچکدامشان آنطور که باید برسد!